جلوی یه اداره ، تو ماشین نشستم که نامه ای رو بدم دست دوستی
پسری شاید 22 ساله تقریبا وسط خیابون وایساده و داره رو یه تیکه کاغذ چیزی می نویسه و یواشکی هم به ماشین ها نگاه می کنه که نزنن بهش
به اتفاق دیشب فکر میکردم که ایلیا مثل بعضی شب ها میاد کنارم و میگه که یه آهنگ بزار گوش کنیم و من یه موسیقی از تو گوشیم روشن می کنم و کنار هم می خوابیم و اون روی دستم و به موسیقی گوش می کنیم .
داریم به موسیقی flowers love اثر joel fajerman گوش میدیم . آهنگشو میشناسین . همون موسیقی شروع برنامه معروف " دیدنیها " . آهنگ کاملش رو می گوشیم و من غرق میشم در نوستالژی اون زمان و غمه بزرگه ، بزرگ شدن و شکستن استخوان ها در چرخ دنده های زندگی مبتذل و درگیر شدن با آدم های حقیر و حقیر شده و ایلیا بود که نشست و سرش رو در دو دستش قرار داد و یهو مثل انار ترکید به گریه و مروارید اشک از چشماش سرازیر
آخه چرا ؟ تو چرا بابا ؟
محکم بغلش کردم و صورتش رو پاک کردم و غمم چند برابر شد از روحیه حساس این بچه .
خدائیش ما سنگ بودیم . یه بار گفته بودم که بعضی چیزها روی ذهن بچه ها حک میشه و هیچوقت نمیشه حذفش کرد . اون موقعی که من همسن و سال ایلیا بودم و در خواب ناز بودم و پدرم ساعت 5 صبح واجب الغسل میشد و حمامی در خانه ها نبود و تو اون تاریکی و برای اینکه خودش به زحمت نیوفته که مجبور بشه یه بار دیگه برای من به حمام نره بیدارم میکرد و کشان کشان میرفتیم سر خیابون و من سال ها نفهمیده بودم که حکمت این ساعت به حمام رفتن چیه ؟ بعدها فهمیدم پدر من و پدرهای محله ما چه جنایتکاری بودن و همه بچه ها اون ساعت با چشم های نیمه باز همدیگه رو در حمام می دیدیم .
این آهنگ مصادف میشد با این اتفاق های روزمره اون برهه از زمان و من هیچوقت فراموش نمی کنم . این موسیقی خیلی چیزهای دیگه رو هم به یاد من و نسل من میاره ولی برای ایلیا چه چیز دردناکی داره ؟
خدا به بچه های ما رحم کنه
پسر توی خیابون نوشتن روی کاغذ رو تمام کرد و بطرف تلفن عمومی حرکت کرد و زنی شاید سی و یک و یا چند ساله مشغول تماس گرفتن بود و پسر کاغذ رو کنار تلفن و جلوی زن گذاشت و رفت یه خرده عقب تر وایساد . حالا من طوری قرار دارم که زن در جلوی ماشین ایستاده و داره تماس میگیره و پسر در پشت ماشینم ایستاده و در آیینه پشت ماشین می بینمش و پسرک مدام به گوشی خودش و زن نگاه می کنه . نمی دونم زن بود یا دختر ولی چادر به سر داشت و شلوار اتوکرده و کفش معقولی به پاش بود که نشون دهنده آدم هرزه و خیابونی نبود ولی میشد حدس زد که شیش هفت سالی از پسر بزرگتر بود و خدا میدونه که شوهر داشت یا نه .
زن تلفنش رو تموم کرد و شروع کرد به مرتب کردن چادر و در نهایت تکه کاغذ رو برداشت و در کیف گذاشت و حرکت کرد و پسر مسرور به دنبالش
پسر مطمئنا مجرد بود ولی پیش بینی این رابطه به ظن من بسته به زن بود که آیا مجرد بود یا متاهل و آیا این رابطه به فاجعه تبدیل میشه و یا به خوشی و یا اصلا پا نمیگیره .
امروز من دقیقا شروع یه رابطه رو دیدم
در ادامه مطلب هم آخرین عکس این پسره معلوم الحال رو ببینین
:: بازدید از این مطلب : 704
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0